اندرحکایت آن شاهباز صدره نشین
اندرحکایت آن شاهباز صدره نشین
امید شمس
اینگونه است احوال تشنگان شاه بازی ومخمورصدره نشینی: هرلحظه به یک رنگ و
رقاصه ی صد آهنگ.
ازحسین حاج فرج الله دباغ پیش ازاینها بیش ازاین فحاشی و تهمت و افترا، تخطئه و دسیسه رؤیت شده بود. بسیاربوده اند دوستان شفیق و همرهان گرمابه و گلستان که سرهایشان زیرتیغ کینخواهی او پلکان ترقی شدند. و بسیاربوده اند محمدملکی ها و کاتوزیان ها و داوری اردکانی ها که داغ انگهای بی اساس دباغ را به سینه دارند باشد که ننگهای او را کسی به یادنیاورد. اما این بارگرد وخاک این شحنه ی امروز و گزمه ی دیروز سویی دگرگرفته و انگاردیگرآن کوه فضل فروشی و آن جبروت نخوت افاقه نکرده و آوازتازه سرداده که
« اناالحق» .
او را تا کنون به هزاران لباس مبدل دیده ایم ازقبای حجتیه دردبیرستان علوی و عبای طلبگی درحوزه ی علمیه گرفته تا لباس تجدد پوپری و جامه ی سرخ تفارق مدیریت فقهی از مدیریت علمی.
اما این بارجامه ی حلاج برتن دباغ ؟ صدالبته همانطورکه او خود درپاسخ پیامبرگونه اش به محمود دولت آبادی آورده : هرچه نقل کنندازبشر درامکان است.
اما کسی که رنجیده ازبداخلاقی کسی و سنگ حیا و ادب به سینه می زند مخاطب خود را که مهتری است چه به حکم سن و سال و چه به حکم حسب حال اینگونه خطاب میکند:
« به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست. خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را «شیخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است.» (پاسخ به سخنان محمود دولت آبادی)
گفتنی است که این عبدالکریم سروش همان دباغ است و همان حضرت «حقی» که
دولت آبادی ِ« غارنشین» «متکبرانه با او جدل کرده» است. جالب اینجاست که این محمود خفته درغاردولت آباد پس از 30 سال هنوزمحمود است و هنوزدولت آبادی بی هیچ ادعای دیگری و بی هیچ شرمی از آنچه که هست. اما دباغ دیروزازشرم ِنام خود یا ازوهم وخیال خود یکباره شد سروش امروز.
درتنگنای حیرتم ازنخوت حریف یارب مباد آن که گدا معتبرشود
اما بشنویم سخنی دیگرازسروش ِزمان که گویی ازادب تنها حفظ نظم و نثرثقیل آموخته:
« آنکه عیب است دروغ زنی و دریوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه استالینی داشتن و فرصتطلبانه ژست آزادیخواهی گرفتن است... حالا بنگرید خفته در غاری ... چون ماموری نامعذور به امید پاداشی موعود حمله بر معلمی یک قبا میآورد » (همان)
آن چاپلوسی و دروغزنی کجا رخ داده است؟ چاپلوسی آنجاست که ماموران امنیتی سابق و سینه چاکان آزادی خواهی فعلی ( همچون اکبر گنجی) برای دفاع از« شیخ دباغ» آنهمه پرونده سازی علیه رضا داوری اردکانی براه انداختند. به جرم یک انتقاد علمی که در کیهان فرهنگی چاپ کرده بود او را طاغوتی و شاه پرست خطاب کردند. کدام معلم یک لا قبایی اینهمه قلدران و قلندران نسق بگیر درآستین داشته است. و دروغزن آن کسی است كه همین چند سال پيش از پذيرفتن درخواست مصباح يزدي به دليل «عدم وجود امنيت لازم» خودداری كرده بود، درحالیکه اوايل انقلاب درمناظره با احسان طبري - تئوريسين حزب توده - و در پاسخ به وي، كه ازامنيت گفته بود، پاسخ داده بود: «آيا شما اصلا تعريف امنيت را ميدانيد؟»(1) و آن پاداش موعود چه بوده است؟ آن پاداش موعود برای محمود دولت آبادی چه بوده جزتنهایی و انزوا جزسانسورو تهدید و توهین. این پاداش ها اگر دادنی بود به آنان دادند که تمام عمرخود را صرف ایجاد حزب باد کردند. کسی را به پاداش نستانده نتوان گرفت ولی پاداش نقد را آنکه ستانده تا ابد ستانده است:
« بر این اساس به حضرات آقایان محترم محمد جواد باهنر، مهدی ربانی املشی، حسن حبیبی، عبدالکریم سروش، شمس آل احمد، جلال الدین فارسی، علی شریعتمداری مسئولیت داده می شود تا ستادی تشکیل دهند و از افراد صاحب نظر متعهد و مومن به جمهوری اسلامی دعوت نمایند تا شورایی تشکیل دهند و برنامه ریزی رشته های مختلف و خط مشی فرهنگی آینده دانشگاه ها بر اساس فرهنگ اسلامی و انتخاب اساتید شایسته و متعهد و آگاه و دیگر امور مربوط به انقلاب آموزشی اسلامی اقدام نمایند. بدیهی است بر اساس مطالب فوق دبیرستانها و دیگر مراکز آموزشی که در رژیم سابق با آموزش و پرورش انحرافی و استعماری اداره می شد، تحت رسیدگی دقیق قرار گیرد.»(به نقل از فرمان امام برای تصفیه دانشگاه ها در ۲۲/3/۱۳۵۹) »
اما « فرصت طلبانه ژست آزادی خواهی گرفتن» اینجاست:
« زماني كه در انگلستان دانشجو بودم كتاب حكومت اسلامي آقاي خميني را با دقت بيشتري خوانده بودم. هر چند قبلا در ايران نيز به صورت مخفيانه به دست من رسيده بود و من آنچنان كه بايد تعمقي در آن نكرده بودم اما حقيقتا در انگلستان اين كتاب براي من كتابي دلسردكننده بود. اين كتاب را در امر سياست و حكومت بسيار ساده و بسيط يافتم ». ( نشریه ی نامه 74)
و این همان فردی است که پیش ازاین چنین گفته بود:
« ساليان بعد در دوران دانشجويي كتاب مخفي حكومت اسلامي او را خواندم و در سلك مقلدان او درآمدم. » پس بوده اند خفتگان دیگری که اکنون خود را بیدارمی پندارند.
و بازاوج فرصت طلبی اینجاست :
« از مشكلات جامعه ما، حاكميت نظام ولايت فقيه است كه يك انديشه تكليف مدار است. اكنون حكومت و جامعه نمي توانند يكديگر را هضم كنند چون در دو موضع مختلف حركت مي كنند. از جنبش مشروطيت به اين سو، جامعه ايران به تدريج با حقوق طلبي آشنا مي شود. تعارض حقوق طلبي و تكليف مداري بايد در اين جامعه حل شود »
اما این چگونه مظلوم «معلم یک قبا» یی است که در صد عبا نمی گنجد؟ یک روزمرید خط امام و یک روزمنتقد اوست یک روزشانه به شانه ی مصباح یزدی درمناظرات ده ی 60
می نشیند و کارش کوبیدن چپ هاست و یک روزمقابل مصباح می ایستد و کارش رد تفکرتقلید دینی است. یک روز به دنبال کسب سوابق انقلابی است و یک روز به دنبال شهرت ضدانقلابی است.
دراین میان سروش دیروز و منصورحلاج امروز، اناالحق زنان آن محمود ِ همیشه دولت آبادی را به چوب استالینیست بودن می راند. کما اینکه استالینیست بودن آنهم درزمانی که نه استالین را بهایی مانده نه استالینیسم را بقایی بسی شرف دارد به نزدیکی با جامعه ی ماسونی و جایزه گرفتن ازکلوپ سری بیلدربرگ که به یک جامعه ی ماسونی مشهوراست و این خود نشانه ی آنست که این رعنای هزاررنگ درپس این یک لاقبا هزاران جامه ی رنگ رنگ دارد. مخالف لیبرالیسم و سکولاریسم دیروزکه می گفت:
«جامعه ديني دموكراسي ديني مي خواهد»
امروز اینگونه سخن می گوید:
« تا کی روشنفکران دینی میخواهند از سکولاریسم فاصله بگیرند؟ کی میخواهند تکلیف لیبرالیسم را برای خود روشن سازند؟ ... بگذارید چند یاوهگو به شما بگویند لیبرال یا سکولار. من بسیار خوشحال شدم که عدهای از کارگزارن گفتند ما لیبرال هستیم. بالاخره شترسواری که دولادولا نمیشود! »
این است فرصت طلبی و بوقلمون صفتی و اینگونه است احوال کسی که از همان کودکی رویای پوچ بزرگی را درسرپرورانید و به هردری زد ازداروسازی تا شیمی تا فلسفه ی علم
تا فقه و اصول تا پیروی ازخط امام تا اصلاح طلبی تا اپوزیسون تا فریماسونری.
و این همان سروشی است که در دوران انقلاب فرهنگی گذرهرکه به دباغ خانه اش افتاد، ورافتاد و حالا که زمان پاسخ گفتن است به جای پذیرفتن و استناد به همان
« وجدان شرمگین» اش مثل یک خردسال رنجیده و وحشت زده می گوید : مگر فقط من بودم؟
و یا این گونه پاسخ می دهد:
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند، عذر نادان است
حقیقتاً اگرتورا خاموش بودن اولی بود، این همه فحاشی و سینه چاکی و رجزخوانی ازکجاها بود؟ بلی! حقیقتاً که تو را هرآینه خاموش بودن اولی تر.
تا که خواهی رد اسبت گم کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
تمامی گیومه ها نقل قول از نامه ی دکترسروش و یا بخشی از سخنان اوست در مطبوعات .
1- نقل به مضمون از مقاله « سروش کیست؟» محمد جواد اخوان
با تشکر ویژه از محمد جواد اخوان برای منابع مفیدی که درمقاله ی درخشانش دراختیار گذاشته بود