در وصف شاعری قسمت اول
مقاله
دروصف شاعری
امید شمس
(قسمت اول)
زندگی شاعر باید که
یکسر نمادین باشد. (نوالیس)
شگفتزدگی اولین خصلت شاعران است. بی هیچ مدارایی شاعران همواره شگفتزده اند.هیچ چیز ساده و آشنا و معمولی نیست که شگفتی آنها را برنیانگیزد.همه ی چیزهایی راکه مردم با بی اعتنایی رها میکنند شاعران با احترام و دقت برمی دارند خیره میشوند و به داستانش گوش می دهند. هرجا مردم عبور میکنند می ایستند و با معبر سخن میگویند. ساعتها به صدای همهمه گوش میدهند. شاعران از معدود هم صحبتان با جهان اند.
درست به همین دلیل می توان آنها را به دو دسته ی دیگر از انسانها نزدیک دانست : انسانهای نخستین و دیوانگان .
این دو دسته نیز با جهان سخن می گویند و به جای آنکه از کنار جهان عبور کنند، درکنارش میایستند و تماشایش میکنند. از همین روست اگر شاعران به چشم مردم همچون دیوانگان می نمایند و رفتارشان کودکانه و کمی به دور از تمدن به نظر می آید. باور کنید که جز این سه دسته، جهان هیچ دوست حقیقی ندارد. بدون هیچ چشمداشتی این سه گروه جهان و زندگی جاری درآن را ستایش می کنند. بی هدف پرسه می زنند و نظاره می کنند ، میایستند و خیره می شوند. هر سه چیزهای نامرئی می بینند و صداهای نامرئی میشنوند. هرسه از خیس شدن زیر باران ترسی ندارند و البته هرسه به زبان ناآشنایی سخن می گویند.
خلاصه اینکه شگفتزدگی شاعران، تجربه ی بی واسطه را برایشان به ارمغان می آورد. تجربه ای که در زندگی عادی مردم حضور ندارد. چرا که مستلزم صرف وقت و دقت و محبتی بی پایان به جهان است.
تجربه ی بی واسطه تنها از ورای عادت و روزمرگی به دست می آید. باید بی دلیل و بی وقفه تماشا کرد.
ما هیچ وقت نگاه نمی کنیم مگر آنکه به دنبال چیز خاصی باشیم. حتی وقتی که به دشت سرسبزی نگاه میکنیم به دنبال چیزی آشنا میگردیم که آنرا زیبا بنامیم یا مثلا آنرا با عکس یک کارت پستال مقایسه کنیم و بگوییم « خیلی زیباست».این جمله درواقع یعنی« می شناسمش.آشناست. به این می گویند زیبایی». زمانهای نادری که از دیدن یا شنیدن چیزی غرق شگفتی میشویم دقیقا زمانی است که دیگر نمیدانیم به چه چیزی می نگریم یا گوش میکنیم و زمانی است که نمی توانیم با گفتن یک جمله ی ساده خود را از بار شگفتی آزاد کنیم
. این لحظات نادر همان تجربه ی بی واسطه ی جهان است. دیگر با چیز آشنایی طرف نیستیم و جمله های آشنا هم به کار توضیح این لحظه نمی آیند. اما از آنجا که شگفتزدگی خصلت ما نیست به سادگی از کنار آن عبور خواهیم کرد. چون عبور اولین خصلت زندگی ماست. ما این لحظات نادر را مثل زنگ تفریح زندگی تجربه میکنیم. درواقع ما تکرار را تجربه میکنیم و همین تجربه را تا لحظه ی مرگ تکرار خواهیم کرد. این زنگ تفریح برای ما حکم سفری به سرزمینی دیگر را دارد. خواندن شعر نیز بخشی از همین زنگ تفریح است. در این لحظات ما با جهان رودررو می شویم و جهان بیرون از پرده ی عادات و پیش فرض ها خود را به ما مینمایاند. جهان دیگر محلی برای زیست و تولید مثل نیست بلکه موجودی است با شکوه و عظمتی وصف نا شدنی، زیبا و هراسناک و شگفت انگیز. در چنین لحظاتی هیچ هدفی ما را با جهان پیوند نمیدهد ،
ما تماشاگر چیزی خواهیم بود که نمی توانیم آنرا توضیح دهیم پس نمی توانیم آنرا به امری آشنا بدل کنیم.
در نتیجه سردرگم و آشفته می شویم در عین حال احساس آشنایی دوری دست میدهد که ما را به یاد زمانی می اندازد که جهان با ما می رقصید.
هنگامی که شعری می خوانیم باز همین حال به سراغمان می آید. انگار جهان به زبان خود با ما سخن می گوید. باز هم سردرگم و آشفته می شویم ، چرا که ما اساسا عادت به کاری داریم که دلیل انجام آنرا بدانیم و سودی در انجامش برای ما متصورباشد. حتی در خواندن یک شعر سعی می کنیم خود را اینگونه قانع کنیم که قرار است لذتی ببریم یا نکته ای بیاموزیم . اینگونه به خود تلقین میکنیم که میدانیم چه می خواهیم. اما چون برای لذت بردن و نکته آموختن از قبل روش مشخصی را تصور کرده ایم اکثر اوقات ( خصوصا اگر با شعر خوبی طرف باشیم ) شعر غافلگیرمان میکند. ما سعی میکنیم در شعر چیز عجیبی پیدا کنیم که به زبانی آشنا گفته شده باشد و یا نکته ی آشنایی که به زبان عجیبی بیان شده باشد و البته اگر با شعر خوبی طرف باشی حتما غافل گیر میشویم. یعنی با چیز دیگری برخورد میکنیم که به زبان دیگری نوشته شده. پس چون به اهدافی که داشتیم نرسیدیم و درحقیقت پی برده ایم که دست به عمل بیهوده ای زدیم سردرگم و آشفته وگاهی عصبانی می شویم. زندگی ما ذاتا با انجام کارهای بیهوده سازگاری ندارد. کار بیهوده یعنی کاری که دقیقا دلیل و اثر انجامش بر ما معلوم نیست. یکی از قوانین زندگی روزمره و مملو از تکرار ما اینست که هیچ کس هیچ کاری را بیهوده انجام نمی دهد. این قانونی است که باید آنرا باور کنیم وگرنه دیگر هیچ چیزخوب پیش نخواهد رفت.
شاعر اولین کسی است که با صراحت این قانون را نقض میکند. او مدام کارهای بیهوده انجام میدهد. ساعتها وقت خود را بیهوده میگذراند و به چیزهایی فکر میکند که به هیچ دردی نمیخورد. در رفتارش هیچ منطقی به چشم نمی خورد. اما شاعر تنها کسی است که جهان با او و از طریق او سخن می گوید. او چیزها، اشیا و خود زندگی را به سخن می آورد. او خود را مخاطب جهان قرار میدهد. با حوصله گوش می دهد و جهان با او سخن می گوید. آنچه او می شنود برای ما ناآشناست چون سرعت خردکننده ی زندگی به ما اجازه ی تامل و شنیدن نمی دهد. او حتی این سرعت و عبور ما از میان آنرا به شگفتی تماشا میکند. برای همین حتی تصویری که ازخود ما ارائه میدهد اغلب غریب و غیرقابل قبول است. اما این آشفتگی هم همراه است با آن حس آشنایی دور ( خصوصا اگر خواننده ی حرفه ای شعر باشیم). این همان آشنایی دوری است که دل ما با دل جهان داشته است. این یادگاری است از آن چیزهای دیگر که پیرامون ما در گذر است و زمانی شاید در کودکی بر ما ظاهر می شدند و با ما هم سخن می گفتند وقتی که چشم های گشاد شده از حیرتمان را به این دنیا می دوختیم . وقتی که کودکانه به هرچیزی که می دیدیم عشق می ورزیدیم. وقتی که آرام و صبور کنار درخت و سنگ و گربه می نشستیم و گوش میکردیم میگفتیم و میشنیدیم. ربطی میان ما وجهان هست که فراموش کرده ایم و شاعر به یادمان می آورد. جهانی که درون و پیرامون ماست خود را در جهان شعر به حقیقی ترین شکل به مامی نمایاند. این حقیقی ترین شکل جهان به هیچ کار ما نمی آید جز اینکه ما را در لذتی عمیق فرو می برد همان لذتی که از زندگی خود حذف کرده ایم و شاید گاهی در زنگ تفریح زندگی به سراغش برویم .
همه ی آنچه در این جهان حضور دارد حتی افکار و رویاها برای شاعر موضوع تعمق و تماشاست. شعر محل زندگی این چیزهاست. جایی که عشق ومرگ و درخت و حسرت و دوچرخه در کنار هم آزاد از هر وظیفه و کاربردی زندگی میکنند و سخن میگویند. تجربه ای که برای ما یک تفنن است برای شاعر همه ی
زندگی است. زیبایی نتیجه ی آزاد کردن جهان از بند عادت ها و محدودیتهاست. انسانی که همیشه جهان را مخاطب خواست ها و اوامر خود می پندارد جایش را میدهد به انسانی که خود را مخاطب جهان قرار می دهد و زیبایی نتیجه ی این جابه جایی است. شعر آزادسازی همه ی چیزها و تصاویر و اشیا و افکار و احساسات از بند تعاریف و وظائفشان در زندگی روزمره است و تماشای این آزادی و سبکباری و عصیان است که زیباست. آزادی آسمان از آبی بودن، آزادی زمان از جلو رفتن، آزادی زبان از با معنا بودن، اینها همه اختیاراتی است که زندگی شاعر برای او فراهم میکند. زندگی او از آنجا که مشتاقانه به خشم و بخشش و غم وشادی و دریا و مرگ و عشق و انسان و گیاه و حیوان و آسمان خیره میشود و آنها را رها از تاثیر و نقش معمولشان در حکم زیبایی های جهان مینگرد به او این امکان را میدهد که در مقام خالق به همه ی این چیزها حیاتی دیگر ببخشد. به اشیا و احساسات جان بدهد و نظم دنیای ما را به راحتی در هم بریزد نظمی تازه خلق کند. احترامی که او برای ذره ذره ی این جهان قائل می شود به او قدرت تغییر جهان را می دهد.
شاعر بهترین دوست جهان و زبان است هرکاری که از آنها بخواهدبی دریغ برایش انجام میدهند.